از جایم بلند شدم قدمی زدم و غرق در افکار ناهمگون خویش ناخودآگاه راهم به سمت پنجره اتاق خزید.
باز هم آسمان.این نعمت شگفت که در هر پنجره جلوه ی تازه ای دارد مرا محو در زیبایی خود کرد. یک زمینه ی نیلگون مات با پاره ابر های پنبه ای که خود را در جایی ازین بی کرانه آبی به زیباترین شکل ممکن جای داده بودند و مهربان مادری که با عشق تمام،تمامشان را به آغوش می کشید.
همیشه وقتی هنرمندا میومدن تو یه برنامه ای مهمون میشدن درد دلشون یا حرف اخرشون این بود که مردم لطفا اینقد راحت قضاوت نکنید اینقد زود برداشت نکنید و این حرفا. حقیقتش اولا اصلا متوجه خواستشون نمیشدم همش میگفتم هوفف باز این حرفا شروع شد.
درباره این سایت